روستای جولرستان

معرفی روستای جولرستان از توابع شهرستان فلاورجان در استان اصفهان

روستای جولرستان

معرفی روستای جولرستان از توابع شهرستان فلاورجان در استان اصفهان

نام آوران روستای جولرستان

قنبری جولرستانی، مهدی

ملیت :  ایرانی   -   قرن : 14 منبع : نشانه‏ها آیین اعطاى نشان ملى ایثار اصفهان
حاج مهدى قنبرى جولرستانى، پدر معظم شهیدان؛ »محمود«، »محمد« و »اسدالله«( هفتاد و نه سال قبل در روستاى جولرستان (از توابع شهرستان فلاورجان، استان اصفهان) به دنیا آمد. پدرش »محمد جعفر« مرد باسوادى بود که سمت منشى‏گرى کدخدا را داشت. او در مکتب، »حساب سیاق« خوانده بود و به امور مالى و مسائل روستاییان رسیدگى مى‏کرد. زمین زراعى داشت و در آن گندم، جو، صیفى‏جات مى‏کاشت. چند گاو براى شخم زدن داشت و چند گاو شیرى براى تهیه محصولات لبنى. محمد جعفر سه دختر و دو پسر داشت و »مهدى« فرزند دوم او بود که نزد پدرش درس مى‏خواند و خودش نیز هرگاه فراغتى مى‏یافت، کنار فرزندانش مى‏نشست ریاضى و خواندن و نوشتن را مى‏آموخت. برایشان کتاب مى‏خواند و آنها را با مطالعه مأنوس مى‏ساخت. »مهدى« بعدها رو زمین‏هاى کشاورزى ارباب کار مى‏کرد. نیمى از محصول را به ارباب مى‏داد و بقیه را به عنوان دستمزد برمى‏داشت. - سال آفت خوردن به محصول را هیچ وقت از یاد نمى‏برم. حشره زده بود و هر چه را که ماهها کاشته بودیم، از بین برده بود. چیزى برایمان نماند. یک سال زحمت همه کشاورزان بر باد رفت. تازه باید جوابگوى صاحب زمین هم مى‏شدیم. مهدى سربازى‏اش را به صد تومان خرید و معاف شد. او بیست و دو ساله بود که پدر، برادرزاده‏اش را براى ازدواج به او پیشنهاد داد: - مى‏خواهم بروم خواستگارى جواهر. دختر خوبى است و تو خانواده‏ى خودمان تربیت شده. اصل و نصبش را هم مى‏شناسیم. »مهدى« سکوت کرده و زبان به کام گرفته بود. چه باید مى‏گفت؟ چه مى‏توانست بگوید؟ اساسا رسم بر این نبود که او یا عروسش نظرى بدهند. پدر و مادر انتخاب مى‏کردند و فرزندان به سرنوشت مختوم خود تن مى‏دادند. - جواهر پنج سال از من کوچکتر بود. پدرم مراسم مختصرى گرفت و عروس را آوردیم به یکى از اتاق‏هاى خانه پدرى. »جواهر« خیلى زحمتکش و زرنگ بود. قالى مى‏بافت. خانه‏دارى و شوهردارى مى‏کرد. دو سال بعد از ازدواج، اولین بچه‏مان به دنیا آمد. اسمش را گذاشتیم »معصومه«. »مهدى« سال باران‏هاى سیل‏آسا را به یاد مى‏آورد. سال 33 که بارندگى تمامى نداشت. روز باران و شب باران. محصولات کشاورزى را آب برده و هر آنچه کشاورزان کاشته بودند را ضایع کرده بود. - بعد از معصومه پسرمان به دنیا آمد که احمد صدایش مى‏کردیم. وقتى مأمور ثبت‏احوال مى‏آید جلوى در و اسم نو رسیده را مى‏پرسد، جواهر مى‏گوید: محمود مأمور هم اسم »محمود« را نوشته بود. وقتى شناسنامه او را دیدم، گفتم: احمد نام پیامبر است و او را همان احمد صدا مى‏زنیم که بر محمود، برترى دارد. پس از محمود، صغرى، محمد، محمدعلى، اسدالله، فتح‏الله و زهرا نیز متولد شدند. محمود تا کلاس دوم دبیرستان درس خواند. سعى مى‏کرد با کمترین هزینه به مدرسه برود. با شروع غائله کردستان به غرب رفت و پس از آن براى کمک به امرار معاش خانواده، به تهران رفت. در تراشکارى کار پیدا کرده بود. همه حقوقش را براى مادر مى‏آورد و جواهر هر بار به پولى که تو مشت او مى‏گذاشت، نگاه مى‏کرد. - پس خودت چى؟ خرج ندارى؟ - نه مادر. خودم فداى شما... دلم مى‏خواهد شما و آقاجانم ناراحتى نداشته باشید. کلاس عربى مى‏رفت. حرف زدن را به زبان عربى یاد گرفته بود. مى‏گفت: زبان یاد گرفتن، از همه چیز بهتر است. مى‏خواست کلاس انگلیسى هم برود. - خیلى کتاب مى‏خواند و به مطالعه آثار مذهبى علاقه خاصى داشت. عصبانى نمى‏شد. با کسى درگیر نمى‏شد. خوب لباس مى‏پوشید و تمیز و نظیف بود. »محمد« هم بنایى مى‏رفت. بعد از سربازى، به عضویت سپاه درآمد و پاسدار رسمى شد. در پادگان غدیر آموزش دید و به مناطق جنگى غرب اعزام شد. شده بود تخریب‏چى. مین خنثى مى‏کرد و قبل از هر عملیات، با نیروهاى اطلاعات عملیات براى شناسایى مى‏رفتند جلو خط. پسر عمویش »محمد« شهید شده بود و او نمى‏دانست. نیامده بود. پسر عمو را به خاک سپردند و روز بعد خبر شهادت محمد را آوردند. او در عملیات فتح‏المبین پانزدهمین روز سال 61 در عین‏خوش شهید شد. اسدالله که از زمان غائله کردستان به منطقه غرب رفته و پس از آن دوباره برگشته بود و کلاس سوم متوسطه را مى‏گذراند، پس از شهادت محمد، گفت که قصد عزیمت دارد. »مهدى« نگاه نگران جواهر و صبورى او را مى‏دید. گفت: نرو، هنوز خیلى زود است. صبر کن سرباز که شدى، حالا چه خبر است؟ »اسدالله« زیپ ساکش را بست. وسایلش را جمع کرده بود. گفت: »الان مى‏رم. سربازى هم مى‏رم.« مى‏خواست با على و مرتضى که همکلاسش بودند، برود. - قول داده‏ام. با هم مى‏رویم. او رفت در حالى که پسر عموهایش هم جبهه بودند. بیست و نهم تیر 61 در عملیات رمضان - منطقه شلمچه - با على و مرتضى به شهادت رسید. پیکر او را همان روز به اصفهان انتقال دادند، اما پیکر مرتضى و على مفقود شده بود. چهارده سال بعد، در عملیات تفحص شهدا، پاره‏هاى استخوان آن دو را یافتند و به خانواده تحویل دادند. محمود، خبر شهادت برادر کوچکتر را که شنید، از صاحب کارگاه مرخصى خواست. مرد که مى‏دانست اگر کارگر زحمتکش و پر کارش برود، بخش قابل توجهى از کار، خواهد ماند، گفت: نه. نمى‏شود. محمود که علت رفتنش به اصفهان را نگفته بود، بغض مانده در گلویش را رها کرد. - برادرم شهید شده بى‏انصاف... خواست بگوید که زبان به کام گرفت. ساعتى بعد لباس کارش را درآورد و لباس‏هاى خود را پوشید: »نه وقت ماندن است و نه جاى ماندن.« راهى زادگاهش شد و تمام راه را زیر لب نوحه خواند و براى برادر کوچکترش که هشت سال کوچکتر از او بود، مرثیه سرود. وقتى رسید، نور امید در دل پدر و مادر روشن شد. از مهمانان و عزاداران برادر، پذیرایى کرد و تا چهلم »اسدالله« آرام دل خانواده شد. با این حال جاى خالى محمد و اسدالله رنجى مضاعف بود که بر او تحمیل مى‏شد. به یکباره عازم جبهه جنوب شد. پدر که او را پشتوانه خود و همسرش مى‏دید، ایستاد مقابل او که رعنا بود و خوش قد و قامت. - نرو آقاجان. چشم من و مادرت به راه مى‏ماند. بمان. گفت که زود برمى‏گردد و راهى شد. او نیز شانزدهم آبان 61 در عملیات محرم )موسیان( به شهادت رسید. سه برادر در یک سال پر کشیده بودند. و جواهر به یاد مى‏آورد آن شبى را که سال گذشته مردى روحانى به خواب او آمده و سه شاخه گل به او داده بود. - این‏ها پسرهات هستند. جواهر نتوانسته بود این خواب را تعبیر کند، اما پیش‏نماز مسجد گفته بود: سه پسرت در راه خدا شهید مى‏شوند. »حاج مهدى« در این باره مى‏گوید: وقتى محمود شهید شد، خیلى گریه کردم. بعد از جنگ از مناطق جنگى بازدید کردم و با یاد بچه‏هایم مشکل اعصاب پیدا کردم. همسرم بیمارى قلبى گرفته بود. هجدهم اردیبهشت سال گذشته سکته مغزى کرد و در بیمارستان فوت شد. من براى پسرهایم شعرهاى زیادى گفته‏ام که دلم مى‏خواهد یکى از آنها را به چاپ برسانید: چون هزار و سیصد و شصت و یک از هجرت گذشت / شد سه فرزندم شهید از ظلم و جور مشرکین / چون محمد گشت در فتح‏المبین از زخم مین / پاره‏هاى پیکرش اندر گلستان شد دقیق / باز ماه روزه اسدالله شد در جبهه‏ها / جسم او خونین شد از جور گروه مشرکین / احمد از داغ برادرها که شد، جانش ملول / در محرم جان فدا شد در ره جان‏آفرین / قنبرى از بهر تاریخ و شهیدانش سرود / چند بیتى را که مى‏خوانى تو با این حال حزین / گل من رو نقش در فرودین است / شکوفاى گلم از زخم مین است / اگر پرسى کجا پرپر شد این گل / نشانى جبهه‏ى فتح‏المبین است / ر
****
در ضمن سه بیت شعر هم در وصف سردار شهید محمود قنبری  (تقی) از بستگان سروده که تقدیم علاقه مندان میگردد.
محمود قنبری که به حق نرد عشق باخت / وز داغ آن شهید دل دوستان گداخت
در فجر انقلاب به هنگام جمع مین // دست از جهان کشید و بسوی جنان شتافت
جاوید باد نام گرامش به هر زمان // کز شوق وصل دوست سر از پا نمی شناخت.
روحش شاد یادش گرامیباد.